جدول جو
جدول جو

معنی گروگان کردن - جستجوی لغت در جدول جو

گروگان کردن(تَ)
به گرو سپردن چیزی یا کسی را:
همان نیز با باژ فرمان کنیم
زخویشان فراوان گروگان کنیم.
فردوسی.
از من خسیس تر که بود در جهان
گر تن به نان چو گربه گروگان کنم.
ناصرخسرو.
تو آن جوادی شاها که آز گیتی را
سخاوت تو به دست فنا گروگان کرد.
مسعودسعد.
- دل را گروگان کردن، دل دادن. توجه کامل کردن:
سخن هرچه گویدش فرمان کند
بفرمان او دل گروگان کند.
فردوسی.
به نیکی گرائیم و پیمان کنیم
به داد و دهش دل گروگان کنیم.
فردوسی.
- زبان را گروگان کردن، سوگند خوردن:
یکی با شما باز پیمان کنم
زبان را به یزدان گروگان کنم.
فردوسی.
- زبان خود را به گرو گذاشتن:
بخواهم من او را و پیمان کنم
زبان را به نزدت گروگان کنم.
فردوسی.
- سر گروگان کردن، سر خود را به گرو گذاشتن:
بدو گفت بهرام پیمان کنم
بدین رنجها سر گروگان کنم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
گروگان کردن
بعنوان گرو سپردن چیزی یا کسی را: همان نیز با باژ فرمان کنیم زخویشان فراوان گروگان کنیم. یا دل را گروگان کردن، توجه کامل کردن، یا زبان را گروگان کردن، سوگند خوردن قسم خوردن، یا سر (خود) را گروگان کردن، سر خود را بگرو گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن، کنایه از ازبر کردن درس یا مطلبی، برای مثال ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی - لغتنامه - روان کردن)، کنایه از رواج دادن، روغن زدن و نرم کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به راه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گروگان دادن
تصویر گروگان دادن
کسی یا چیزی را به عنوان گرو به کسی سپردن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ نَ / نِ کَ / کِ دَ)
دشوار کردن. سخت کردن. مشکل کردن:
بدان ره که گفت اوسپه را بران
مکن بر سپه کار رفتن گران.
فردوسی.
، سنگین کردن. ثقیل کردن. وزین کردن:
خون ریز این (خزان) قنینۀ می را گران کند
خون ریز آن ترازوی طاعت کند گران.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ دَ)
فرستادن. گسیل داشتن. روانه کردن. ارسال کردن: اگر رسول فرستد حکم را مشاهده باشد. گفتند سخت صواب است روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). روز پنجشنبه هشتم این ماه روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344).
تا ز پیش پدر روان کردی
خون دل بر رخم روان کردی.
مسعودسعد.
روان کرد مرکب به میعادگاه
پذیره که دشمن کی آید ز راه.
نظامی.
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.
نظامی.
یکی هفته به نوبتگاه خسرو
روان می کرد هر دم تحفه ای نو.
نظامی.
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم غیب این همه دل با تو روان کرد.
سعدی.
رسولی هنرمند و عالم به طی
روان کرد و ده مرد همراه وی.
(بوستان).
ز مشرق به مغرب مه و آفتاب
روان کرد و بنهاد کشتی بر آب.
(بوستان).
جوابی مختصر چنانچه مصلحت دید نوشت و روان کرد. (گلستان).
بر آب حرف غمش میزنم رقم شب وروز
به دوست نامه روان میکنم بدین دستور.
واله هروی (از آنندراج).
از مژه کردم روان بروفتن ره
مشت خسی هدیه رهگذار هری را.
واله هروی (از آنندراج).
و رجوع به روان و روان شدن شود، جاری کردن. جریان دادن:
بدو گفت چون است ای ماهروی
روان کرد آزاده از دیده جوی ؟
فردوسی.
فرنگیس رخ خسته و کنده موی
روان کرده بر رخ ز دو دیده جوی.
فردوسی.
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون.
فردوسی.
و بجای سنگ، گوهر و مرجان در حوضها بریختند و جویها در آن بهشت روان کردند. (قصص الانبیاء).
تا ز پیش پدر روان کردی
خون دل بر رخم روان کردی.
مسعودسعد.
و اشک ندامت بر صفحات وجنات از فوارۀ دیدگان روان کرد. (سندبادنامه ص 153).
فرودآمد زتخت آن روز دلتنگ
روان کرده ز نرگس آب گلرنگ.
نظامی.
آب را ببرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد.
مولوی.
کم می نشود تشنگی دیدۀ شوخم
با آنکه روان کرده ام از هر مژه جویی.
سعدی.
و رجوع به روان و روان شدن شود.
- روان کردن آب، تفجیر. (دهار).
- روان کردن آب و آنچه بدان ماند، انهار. اساله. (تاج المصادربیهقی).
، بمجاز، پرتاب کردن. رها کردن. افگندن. انداختن: منجنیقها بر کار کرد و سنگ روان کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113) ، نافذ کردن. انفاذ. اجراء. مجری ساختن: تنفیذ، روان کردن فرمان. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان شود.
- دست کسی را در کاری روان کردن، دست وی را بازگذاشتن. اختیار دادن وی را در تنفیذ و اجرای فرمان: و دست او در حل و عقد و حبس و اطلاق روان کرد. (ترجمه تاریخ یمینی).
، رایج ساختن. رواج دادن: ترویج، روان کردن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به روان و روان شدن شود، از بر کردن درس و سبق و ابجد و خط و سواد. نیک آموختن درس را و جز آن. روان داشتن. روان ساختن. (آنندراج) :
کند از قد چو روان ابجدیکتایی را
سرو بر باد دهد دفتر رعنایی را.
تأثیر (از آنندراج).
نبود مکتب ایجاد جای آن مهلت
که طفل اشک تواند سبق روان کردن.
تأثیر (از آنندراج).
جز این ادیب نگوید به ما که چون طفلان
روان کنید سواد و سیه کنید بیاض.
نظیری نیشابوری (از آنندراج).
ما طفل مکتبیم و بود گریه درس ما
ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم.
ابوالقاسم فندرسکی (از آنندراج).
و رجوع به روان و روان داشتن و روان ساختن شود، نرم و سهل و تند کردن حرکت دندانۀ قفلی یا کشوی یا پیچی و امثال آن با سوهان کردن و یا روغن زدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ / مِ دَ)
به دور انداختن جام و غیره. گرداندن جام و جز آن:
ساقیا پیش آر زود آن آب آتش فام را
جام گردان کن ببر غمهای بی انجام را.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(زِهْ کَ / کِ دَ)
در تداول خانگی، گرهی سخت با درد کم یا بسیار که در زیر بغل یا کش ران و امثال آن پیدا شود به علت مرضی که در جای دیگر بدن است مانند آماس کش بعلت سوزاک. آماس که بر یکی از دو جانب گلو یا بیغوله های ران و زیر بغل و مانند آن پیدا آید و در درون ریم باشد. سخت شدن ماده ای در درون تن چنانکه در زیر گلو پشت گوش یا جای دیگر
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چوگان ساختن. ساختن چوگان. تراشیدن و پرداختن چوگان. ترتیب دادن چوگان:
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید.
نظامی.
، دوتا کردن. کوژ و منحنی کردن. خمیده کردن. چنگ کردن:
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم بسر برد گوی.
اسدی.
- از قامت کسی چوگان کردن، گوژ و منحنی ساختن قامت کسی. دوتا کردن بالای آختۀ کسی. چنگ کردن قد کسی:
ای جوان سروقد گوئی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
چیزی را به گرو سپردن. چیزی را به رهن کسی دادن:
بیک تن ده از روم تاوان دهی
روان را و جان راگروگان دهی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
به رهن گرفتن. به رهن خود درآوردن:
گرو کن به عمر ابد جام را
گروگیر کن بادۀ جام را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ شُ دَ)
قبا کردن. (آنندراج) ، مجازاً، دامن گریبان کردن. ترقی دادن. بالا بردن. عزت دادن:
هر که یکدم در ره افتادگی با ما نشست
خاکساری دامن او را گریبان میکند.
رفیع (از آنندراج).
شعر فوق را آنندراج شاهد برای معنی قبا کردن آورده است
لغت نامه دهخدا
(بَ فَ تَ)
بفریاد درآوردن:
به آوردگه بر سرافشان کنیم
همه لشکر گو خروشان کنیم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ)
چیزی را به گرو همراه خود بردن. شخصی را بعنوان گروگان همراه خویش بردن:
بشد زنگه با نامور شهریار
گروگان ببرد از در شهریار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
گریانیدن: ور بخواهی و را دو بوسه زنی او بخندد ترا کند گریان. (امیر ابوالمظفر محتاج چغانی)
فرهنگ لغت هوشیار
متحرک کردن براه انداختن، بدور در آوردن (جام ساغر و غیره) : ساقیا، پیش آر زود آن آب آتشفام را جام گردان کن ببرغمهای بی انجام را. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را بعنوان گرو نزد کسی گذاشتن: بیک تن ده از روم تا وان دهی روان را و جان را گروگان دهی
فرهنگ لغت هوشیار
گریبان ساختن، قبا کردن، یا دامن کسی را گریبانک. او را ترقی دادن بالا بردن: هر که یک دم در ره افتادگی با ما نشست خاکساری دامن او را گریبان میکند. (رفیع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روان کردن
تصویر روان کردن
گسیل داشتن، روانه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سنگین کردن ثقیل کردن، دشوار کردن مشکل کردن، یا گران کردن رکاب. رکاب کشیدن تند راندن مرکب: بر وفق امتثال اشارت رکاب مسارعت گران کرد و عنان مسابقت سبک، تاختن حمله آوردن، سوار شدن، یا گران کردن سر. تکبر ورزیدن، ترشرویی کردن عتاب کردن: خداوند خرمن زیان میکند که بر خوشه چین سر گران میکند. (سعدی) یا گران کردن عنان. دهنه مرکوب را کشیدن: سبک تیغ را بر کشید از نیام عنان را گران کرد و بر گفت نام. یا گران کردن نرخ. بالا بردن قیمت
فرهنگ لغت هوشیار
شخصی یا چیزی را بعنوان گرو با خود بردن: بشد زنگه با نامور شهریار گروگان ببرد از در شهریار
فرهنگ لغت هوشیار